ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

اولین قهقهه بلند ملیسا ، دختر عزیز و تو دل بروی بابا

سلام بابا جونم . الان شما دقیقا 3 ماه و 25 روز و 12 ساعت و 19 دقیقه و 20 ثانیه سن داری . حدود سه ساعت پیش اولین قهقهه های بلندت رو تو زندگی زدی . ایشششششالله که همیشه تو به زندگی بخندی و زندگی هم متقابلا به تو روی خوش نشون بده . وای بابا نمی دونی چه لذتی داشت صدای خندیدنت رو شنیدن؟ نمیدونی چقدر معصومانه قهقهه می زدی . ای خدا چقدر شیرینه . خدایا تو رو به جلال و عصمتت قسم به تمام پدر و مادرهایی که خواهان یه بچه سالم و زیبا هسیتند ، عنایتی کن و اگرم فرزندی بیمار و مریض هستش تو رو به تمام خوبیهای عالم قسم می دم که موجبات بهبودی اونها رو فراهم کن . الان می فهمم که چه نعمتیه داشتن فرزند ، چه حس قشنگیه عصرها که داری از اداره میایی بخش اعظمی...
26 دی 1390

دلم برای نوشتن از تو و قشنگیهات تنگ شده

با تمام عشقی که تو وجودم شعله می کشه ، از سر صدق و محبت به یگانه دختر زیبا و نازنین و مه جبینم سلام می دم . سلام می کنم به دختری که هر روز عزیز تر از دیروز ، تمام وسعت این قلب ناچیز  بابا رو احاطه کرده . سلام می دم به خانم  خانمهایی که نگاه من رو به زندگی قشنگتر کرده . به خانمی که با اومدنش دنیا رو یه رنگ دیگه کرد و معنی مهر و عشق و محبت پدری رو بهم دیکته کرد . الان شما خانم خوشگله دقیقا 3 ماه و 12 روز و 9ساعت و 50دقیقه و 18ثانیه سن داری . ببخشید بابا . چند روز نتونستم بنویسم . وای بابایی جوونم نمی دونی تازگیها آخر شب که می شه چه لحظاتی رو باهات دارم . شاید بعد از مدتی ، دیگه این لحظات تکرار نشه . وقتی شب می شه و چشمهای تو سنگینی...
13 دی 1390

سه ماهگی و اولین شب یلدای فرشته مهربون و نازنین مامان و بابا

  سلام گل خوشبوی من ، عروسک زیبای من ، روشنایی شب تار من ، الان دقیقا شما 3 ماه و 1 روز 16 ساعت و 18 دقیقه و 7 ثانیه سن داری. اولین شب یلدای تو خانم خوشگله رو پشت سر گذاشتیم.من و تو و مامان رفتیم خونه مامانی.رفتیم پیش بزرگترها . ایشالله همیشه سایه بزرگترها بالاسرمون باشه. تو شب یلدا خانوادها ، مهمون بزرگترهای خانواده می شن و طولانی ترین شب سال رو در کنار هم ، خوش می گذرونند . باباجونم ، عزیز دلم ، شب یلدا دستهای کوچیک و نحیفت رو گرفته بودم و داشتم قربون صدقت می رفتم . تو چشمهام خیره شده بودی و انگار داشتی باهام حرف می زدی . نمیدونم ، نمیدونم تو مهربون از چی می تونی حرف بزنی ؟ یا اینکه تا چه حد معنای زندگی رو متوجه می شی. اینک...
3 دی 1390
1